من به کومالا آمدم، چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، اینجا زندگی میکرد. مادرم این را گفت و من قول دادم همین که از دنیا رفت به دیدنش بروم. دستش را فشار دادم تا بداند که این کار را میکنم، چون نفسهای آخر را میکشید و جا داشت که هر قولی به او بدهم. به من گفت: «حتما به دیدنش برو، میدانم که خوشحال میشود تو را ببیند.» بنابراین تنها کاری که از من بر میآمد این بود که پیاپی تکرار میکردم میروم میبینمش تا اینکه ناچار شدم دستم را از میان انگشتهای چفتشدهاش بیرون بکشم.
پیش از آن به من گفت: «چیزهایی که مال ما نیست از او درخواست نکن. فقط دنبال چیزهایی باش که میبایست به من میداد و نداد. کاری کن تا شرمنده شود که ما را ترک کرده.»
«چشم، مادر.»
قصد نداشتم به قولم وفا کنم. اما بعد حرفهایش آنچنان مرا مشغول کرد که به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم، حتی خوابش را میدیدم و کار به آنجا کشید که فکر پدرو پارامو خواب و آرام از من ربود. برای همین به کومالا آمدم…
■ پدرو پارامو
• خوان رولفو
• ترجمه احمد گلشیری
• نشر فردا