پنج سطر

از هر کتاب

رودهای ژرف
با وجود سر و وضع قدیمی و لباس های کهنه و کثیفش، احترام بر می انگیخت. افراد مهم و سرشناس کوثکو با فروتنی به او سلام می کردند. همیشه عصای سرطلایی در دست داشت. کلاه لبه پهنش اندک سایه ای بر پیشانی اش می انداخت. بیرون رفتن با او سخت بود، چون در برابر همهء کلیساها و نمازخانه ها زانو میزد و به هر کشیشی که می رسید ریاکارانه کلاه از سر بر می داشت.
پدرم از او بدش می آمد. او در املاک پیرمرد به عنوان منشی کار کرده بود. پدرم در باره اش می گفت « از بالای کوه صدای لنتی اش از بالای کوه داد می زند تا رعیت هایش بدانند که او در همه جا حضور دارد. میوه های باغستان هایش را انبار می کند و می گذارد بگندند، فکر نمی کند ارزش دارد آنها را در کوثکو یا در آبانکای به فروش برسند، و می گوید برایش عزیزتر از آن اند که آنا را برای رعیت هایش بگذارد. از حمت خدا به دور است. ».
آن دو با هم قوم و خویش بودند ولی از هم بدشان می آمد. ولی پدرم نقشه عجیب و غریبی برای پیرمرد کشیده بود، و گرچه به من می گفت داریم به آبانکای سفر می کنیم، از شهری دور به مقصد کوثکو حرکت کردیم. به گفته پدرم قرار بود که ما فقط از کوثکو عبور کنیم. من مشتاق رسیدن به این شهر بزرگ بودم. و نخستین دیدارم با پیرمرد اتفاقی فراموش نشدنی بود…

 

رودهای ژرف

• خوزه ماریا آرگادس
• ترجمه مصطفی مفیدی
• انتشارات نیلوفر

◄ اقتباسی برای تئاتر از کتاب رودهای ژرف، به کارگردانی ماریو دلگادو واسکز:

 

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات نیلوفر, خوزه ماریا آرگداس, کتاب غیرایرانی, مصطفی مفیدی (مترجم)