نمیدانم آیا میتوانم، به احساس مجهولی که ملال و در عین حال لطفش مرا آزار میدهد، نام زیبا و باشکوه غم را بدهم؟
این احساس آنقدر کامل و خودپسندانه است که من از داشتن آن تقریبا شرمنده هستم. در صورتیکه غم همیشه در نظرم بزرگ و افتخارآمیز بوده است.
من غم را نمیشناختم ولی با اضطراب و افسوس و گاهی هم با پشیمانی آشنا بودم.
امروز چیزی عصبانیکننده، هیجانآور و لطیف مانند یک پارچه ابریشمی دور من پیچیده است و مرا از دیگران جدا میسازد.
آن سال تابستان، من هفده سال داشتم و کاملا خوشبخت و شادمان بودم. کسانی که با من بودند پدرم بود و الیزا و رفیقهاش. اینجا ناگزیرم فوری وضع خودمان را شرح دهم: پدرم چهل سال داشت و پانزده سال قبل از مادرم جدا شده و دیگر ازدواج نکرده بود: مردی بود پر از نشاط و فعالیت. دوسال قبل از آنموقع وقتی که من مدرسه شبانهروزی را ترک کردم، بزودی فهمیدم که با زنی سر و سری دارد و باز بزودی دانستم که هر چندماه یک بار یک زن را ترک و با زن دیگری طرح دوستی میریزد. اما دیری نپایید که با اخلاق او خو گرفتم و با این زندگی جدید آشنا شدم.
آری پدرم مردی بود خوشگذران و در کار خود زرنگ و بسیار کنجکاو، و از اینها گذشته مردی بود که زود از یک کار خسته میشد و تغییر رای میداد و مورد پسند زنان بود. من با کمال میل او را دوست داشتم زیرا پدری بود با گذشت، شاد، خندان و پر از مهر و محبت. در حقیقت او دوست مهربان و سرگرمکنندهای بود…
■ سلام بر غم
• فرانسواز ساگان
• ترجمهء ب مقدم
• انتشارات بنگاه مطبوعاتی صفیعلیشاه
◄ اقتباس سینمایی از کتاب سلام بر غم، در فیلمی به همین نام محصول ۱۹۵۸ به کارگردانی اتو پرمینجر: