به هنگام بازگشت، در راهبندان کالسکههایی که از کنار دریاچه برمیگشتند، کالسکهء درباز ناچار شد که با قدمهای انسانی حرکت کند. حتی لحظهای ازدحام چنان بود که ناگزیر به توقف شد.
در آسمان ماه اکتبر که به رنگ خاکستری روشن بود و در کرانههای افق با رگههای نازک ابر خطخطی میشد، آفتاب غروب میکرد. واپسین پرتوی که از بلندیهای دوردست آبشار فرود میآمد در امتداد سنگفرش جاری میشد و رشتهء دراز کالسکههای برجای ایستاده را بااشعهء خرمایی رنگپریدهای غرقه میساخت. تلالو زرین و برق خیرهکنندهای که از چخها برمیخاست گفتی به نقاشیهای دورهء زردکهربایی کالسکه که بدنیهء درشت آبی رنگش گوشههایی از مناظر اطراف را منعکس میکرد چسبیده است. و بالاتر، سورچی و پادو، در میانهء روشنایی خرماییرنگی که از پشت به آنها میتافت و باعث تلالو دکمههای مسین بارانی نیمه تا خوردهشان میشد که از اطراف نشیمن فرود میآمد، با آن قبای آبی سرمهای، شلوار خاکستری و جلیقهء راهراه زرد و مشکلی، به عنوان خدمهء خانوادهء متعینی که راهبندان کالسکهها نمیتواند خشمگینشان سازد، شق و رق و متین و بردبار نشسته بودند…
■ سهم سگان شکاری
• امیل زولا
• ترجمهء محمدتقی غیاثی
• انتشارات نیلوفر
◄ اقتباس آزاد سینمایی از کتاب سهم سگان شکاری، در فیلم سینمایی “بازی تمام شد” به کارگردانی روژه وادیم و هنرنمایی جین فوندا: