آندریاس آوهناریوس به من گفت: «تو اینجوری نبودی عباس! باور نمیکنم که این تو باشی.»
در راهبندان مرکز شهر گیر افتاده بودیم. آ« هم در برلین که هیچوقت راهبندان ندارد، همه چیز متوقف شده بود. بعد دیگر نه ماشینها پیش میرفتند، نه آندریاس حرفی میزد، و نه صدای خرخر بخاریمیبرید. فقط سرما بیداد میکرد، و من منتظر بودم راه باز شود فرار کنم، از خودم، از شغلی که دارم، از راهبندان. یکی دو بار خواستم خلاف کنم و همه مسیر را برگردم، اما نمیدانم چرا از آندریاس خجالت میکشیدم.
سرتاسر خیابان قرق بود. سر هر چهارراه یک ماشین اریب گذاشته بودند و دو زن پلیس پشت به خیل ماشینها حالت آمادهباش گرفته بودند تا آن کس که میآید یا میرود، زودتر گورش را گم کند. چند پلیس موتورسوار هم به حالت نیمخیز، آماده بودند که با هر اتفاقی یکباره از جا کنده شوند.
آندریاس گفت: «لابد یک دیکتاتور آمده، یا دارد میرود! تو چرا دور نمیزنی؟»
انگار دنیا را به من دادهاند، جلو چشم آنهمه پلیس از روی دو خط موازی ممنوع دور زدم و برگشتم…
■ تماما مخصوص
• عباس معروفی
• نشر گردون