وقتی کلانتر همراه لوکاس بیپام دم زندان رسید درست ظهر روز یکشنبه بود، گرچه همه مردم شهر (شاید هم به دلیل اهمیت موضوع، همهی مردم شهرستان) از شب قبل باخبر شده بودند که لوکاس مرد سفیدپوستی را کشته است.
او آنجا بود، انتظار میکشید. اولین کسی بود ه خودش را آنجا رسانده بود. آن طرف خیابان مقابل زندان، زیر سایبان دکان بستهی آهنگری، طوری ایستاده بود که خیال میکردی وقتگذرانی میکند، حضورش در آنجا زیاد به چشم نمیآ»د و یا حداقل بیآزار مینمود و وقتی هم از میدان گذشت و به ادارهی پست رفت تا محموله پستی آن روز را که معمولا ساعت یازده میرسید ببیند، بعید به نظر میآمد دائیاش او را دیده باشد.
برای این آنجا ایستاده بود که او هم لوکاس بیچام را میشناخت، همانطور که هر سفیدپوست دیگری لوکاس را میشناخت و البته شناخت آنها به این محدود میشد که لوکاس بیچام در زمینهای کرادرز ادموندز که هفده مایل از شهر فاصله دارد زندگی میکند ولی او لوکاس را بهتر از آنهای دیگر میشناخت چون یکبار خانه لوکاس غذا خورده بود…
■ ناخوانده در غبار
• ویلیام فاکنر
• شهریار بهترین
• انتشارات روزنه کار
◄ اقتباس سینمایی ناخوانده در غبار در فیلمی به همین نام، به کارگردانی کلارنس براون، محصول ۱۹۴۹: