پیتر مورگان مینویسد که دختر راه میرود.
چگونه میشود برنگشت؟ باید خودرا گم و گور کرد. بلد نیستم. یاد میگیری. در پی راه و چارهای هستم که خودم را گم و گور کنم. خالی از ذهن باید بود، تمام دانستهها را نادانسته انگاشت و به سوی عذابآورترین نقطه افق قدم برداشت، بهجایی مثل پهنه بیانتهای باتلاقهایی با هزارها کرتی که از هرسو باتلاقها را، معلوم نیست چرا، در مینوردند.
دختر هم همین کار را میکند، راه میرود روزهای متمادی، کرتها را پی میگیرد، رهاشان میکند. به آب میزند، مستقیم پیش میرود. راهش را کج میکند به سمت باتلاقهای دیگری در دوردست. به باتلاقها میرسد، پشت سر میگذاردشان تا باز به باتلاقهای دیگری برسد.
هنوز در جلگهء تونلهساپ است، برایش آشناست هنوز.
باید دانست آن نقطهء اوجی که شما بهش خواهید رسید بیشک عذابآورترین نقطه نیست، حتی اگر اینطور قضاوت شود، با این حال مانی است که آدم اصلا فکرش را نمیکند که عذابآورترین نقطه بداندش.
خمیدهسر به عذابآورترین نقطهء افق میرسد، خمیدهسر، صدفهای توی لجن را تشخیص میدهد، صدفهای تونلهساپ همینهاست.
پا نباید پس گذاشت، تا سرانجام آنچه امروز شما را پس میزند فردا جذبتان کند. گمان کرده بود آنچه از حرف مادرش فهمیده همین است، وقتی بیرونش میکرد این را گفته بود…
■ نایبکنسول
• مارگریت دوراس
• ترجمه قاسم روبین
• انتشارات نیلوفر