غروب یکی از روزهای سرد زمستان بود که منگورِ بابابزرگ و کامران سلما در کنج کوچهای منصور اسرین را را دیدند. یک ساعتی میشد که منتظر او بودند. کامران سلما سوگند خورده بود که اگر در گفت و گو با اسرین به نتیجه نرسند، او را خواهد کشت. به همین راحتی، مثل یک سگ ولگرد، او را خونین و مالین خواهد کرد. چرا که جز این چارهای ندارد. همهی مردم ادامه ...
همهمهء رود از پشت خانه به گوش میرسد. باران از صبح زود به پنجرهها میخورَد. آب از گوشههای ترکدار شیشهها پایین میریزد. روشنایی روز به تیرگی میگراید و اتاق نیمگرم و بدبو است. نوزاد در گهوارهاش دست و پا میزند. با آن که پدربزرگ کفشهای چوبیاش را دمِ در کنده است، تختههای کف اتاق زیر پای او ترق تروق میکند و بچه به نق و نق میافتد. مادرش روی گهوارهء ادامه ...
قطار راهآهن از روی تپهای گذشت و از سرپیچی که در آنجا بود عبور کرد و ناپدید گشت. نیک روی مقداری پارچه کتانبی که در پشت ماشین باری بود دراز کشیده بود و مشغول استراحت کردن بود. راننده ماشین باری از آن پیاده شد و نیک را صدا زد. آنجا شهری به چشم نمیخورد و تنها چیزی که در آنجا وجود داشت ریلهای راهآهن و علفهایی بود که سوخته بودند. ادامه ...
همه این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال، قسمتهایی که به جنگ مربوط میشود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچههایی که در درسدن میشناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، آن هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی دیگر از بچهها، دشمنان شخصیش را جدا تهدید کرد که بعد از جنگ میدهد آدمکشهای حرفهای، آنها را ترور کنند. البته من اسم همه آنها ادامه ...
محکوم به اعدام!… آری، اکنون پنج هفته است که در این اندیشه مرگبار بسر میبرم، انیس و ندیمی جز آن ندارم. سراپایم از احساس آن یخ کرده و تنم در زیر فشار سنگینی توانفرسای آن خمیده است!… روزگاری (در نظر من چنین مینماید که سالهاست محکوم به اعدام شدهام نه هفتهها) آری، روزگاری من نیز مردی همچون دیگر مردم بودم. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه برای من ادامه ...
سباستین نایت در سی و یکم دسامبر ۱۸۹۹ در پایتخت قبلی کشور من به دنیا آمد. یک خانم پیر روس که بنا به علتی نامعلوم از من خواهش کرده نامش را فاش نکنم، از سرِ اتفاق در پاریس یادداشتهای روزانهی او را، که تا آن زمان نزد خود نگه داشته بود، به من نشان داد. آن سالها – به ظاهر- به قدری بیحادثه بود که جمعآوری جزئیات روزانه – که ادامه ...
در عمارت بزرگ دادگستری، هنگام رسیدگی به دعوای خانوادهی ملوینسکی دادستان و اعضای دادگاه طی زمان تعطیل جلسه برای تنفس در اتاق ایوان یکورویچ شبک گرد آمده بودند و بحث به پروندهی پر سر و صدای کراسوسکی کشیده بود. فیودور واسیلییویچ با حرارت بسیار میکوشید ثابت کند که دادگاه صلاحیت رسیدگی به این پرونده را ندارد و ایوان یکورویچ سر حرف خود پافشاری میکرد که دارد. اما پیوتر ایوانویچ که ادامه ...
گردن برافراشته میخندید و سر تکان میداد. نورخورشید پس از عبور از نقش خدای پدر بر شیشههای رنگین پنجرهها، با پرتو باشکوهی بر چهرهاش میتابید. شکوهی که همراه با هر تکن سر، بر چهرهاش جابهجا میشد تا عظمت ابراهیم، اسحاق و سپس خدا را جلوهگر سازد. دو قطره اشک، بر چرخش برق اشتیاق و بر درخشش رنگینکمان مواج درون دیدگانش میافزود. با گردن کشیده و با هر دو دست برج ادامه ...
مرغ سحر ناله سر کن / داغ مرا تازهتر کن / زآه شرربار، این قفس را / برشکن و زیر و زبر کن صفحه از چرخش با میماند. شاید. به هر حال راننده پیچ رادیو را میچرخاند. زیر لب میگوید: «حالا دیگر دوره دورهء اینها نیست. نمیدانم چرا این جور موسیقی بهدل نمیچسبد.» اسماعیل بر میگردد و به ابراهیم نگاه میکند. نشسته بر پتو. پلکها بسته. دستها حایل تن. تن ادامه ...
شب کمنظیری بود خوانندهعزیز! از آن شبها که فقط در شور شباب ممکن است. آسمان به قدری پرستاره و روشن بود که وقتی به آن نگاه میکردی بیاختیار میپرسیدی ممکن است چنین آسمانی این همه آدمهای بدخلق و بوالهوس زیر چادر خود داشته باشد؟ بله، خوانندهی عزیز، این هم پرسشی است که فقطط در دل یک جان ممکن است پدید آید. در دلهای خیلی جوان. اما ای کاش خدا این ادامه ...