آدورا کتابچه را بست و جلدش را دوباره نگاه کرد. اول که آن را از میان دهها کتابی که هرروز روی میزش جمع میشد برداشت، فکرش را هم نمیکرد که این کتابچهی پنجاه شصت صفحهای فتوکپی رنگ و رو رفته زندگیاش را به هم بریزد. از دوازده سال پیش کارش همین بود که کتابهای زیادی را ببیند و برچسب رویشان بچسباند که «در بنرامهی کار انتشارات قرار ندارد» و مرخصشان ادامه ...