داستانم را با شرح ماجرائی آغاز میکنم، که در دهسالگی، هنگامیکه به مدرسهء ابتدایی شهر کوچکمان میرفتم، اتفاق افتاد. درحالیکه هنوز میتوانم رایحهء دلانگیز بسیاری چیزهای خوش را همراه با احساسی از شعف و لذت دیوانهوار بیاد آوردم: کوچههائی تاریک و گذرگاههائی روشن، خانهها و برجها، صدای زنگ ساعتهای دیواری، چهرههای مردم، اطاقهائی پر از آرامش و مهماننوازی و همچنین اطاقهائی پر از آرامش و مهماننوازی و همچنین اطاقهائی پر ادامه ...