حدود بیست سال پیش، شبی از شبها که خانوادهء پراولاد ما درگیر بیماری اُریّون بود، خواهر کوچکم، فرنی، را با گهواره و ساز و برگش به اتاق ظاهرا عاری از میکرب من و برادر بزرگترم سیمور منتقل کردند. من پانزده سال داشتم و سیمور هفده سال. حوالی ساعت دو بعد از نیمهشب بود که به صدای گریهء هماتاقی تازهوارد از خواب پریدم. چند دقیقهای تاقباز و بی حرکت ماندم و ادامه ...