حدود بیست سال پیش، شبی از شبها که خانوادهء پراولاد ما درگیر بیماری اُریّون بود، خواهر کوچکم، فرنی، را با گهواره و ساز و برگش به اتاق ظاهرا عاری از میکرب من و برادر بزرگترم سیمور منتقل کردند. من پانزده سال داشتم و سیمور هفده سال. حوالی ساعت دو بعد از نیمهشب بود که به صدای گریهء هماتاقی تازهوارد از خواب پریدم. چند دقیقهای تاقباز و بی حرکت ماندم و ادامه ...
به رغم آفتاب درخشان آن شنبه صبح و بر خلاف تمام هفته که سرما را با یک کاپشن می شد تحمل کرد، و همه امیدوار بودند آن تعطیلات آخر هفته مهم – زمان برگزاری مسابقه دانشگاه یِل – نیز همین طور باشد، هوا آن قدر سرد شده بود که پوشیدنِ پالتو لازم بود. از بیست و اندی مرد جوان که در ایستگاه منتظر رسیدن دوست دخترشان با قطار ساعت ده ادامه ...
اگر واقعا میخواهید در این مورد چیزی بشنوید لابد اولین چیزی که می خواهید بدانید این است که من کجا به دنیا آمدم و بچگی نکبت بارم چطور گذشت و پدرم و مادرم پیش از من چه کار می کردند و از این مهملاتی که آدم را به یاد “داوید کاپرفیلد” می اندازد. اما راستش را بخواهید من میل ندارم وارد این موضوع ها بشوم،چون که اولا حوصلهاش را ندارم ادامه ...