آفتاب میچسبید. بهار آمده بود و رفته بود ولی رنگ سفید زمستان هنوز روی قلهء کوهها باقی بود. قلهها را از اینجا نمیشد دید. اگر میخواستی ببینیشان بایدتا پیچ جاده جلو میرفتی. آن وقت سه تا قله را، یکی جلوتر و دوتا دورتر، میدیدی و میتوانستی تا آن طرف دره بدوی و چهارمیشان را هم ببینی. کوهها کبود بودند و سفید. دره مسی بود، خاکی بود، سبز بود، زرد بود، ادامه ...
دریا آرام بود. موجهای کوتاه و شفاف، لابلای شنهای درخشان گمی میشدند و حبابهایی سبک به جا میگذاشتند. در دوردست، موجهای کفالود سفید، در هم میآمیخت و به سوی خلیج کوچک پورتت میآمد. پسری سیزدهساله روی تختهسنگی دراز کشیده بود و با چشمان نیمهباز، بازیگریهای آب را تماشا میکرد. در برابرش جویباری شفاف از دل سنگ بیرون میتراوید و برکه کوچکی را بوجود میآورد که در آن خزهها به آرامی ادامه ...
به جز ساعت بالای برج کلیسا، چند تا ساعت دیگر هم توی دهکده ما بود که همه آنها وقت را تقریبا درست نشان میدادند. یکی از این ساعتها مال پدرم بود، که روی تاقچهء اتاق نشیمن جای داشت. و پدر، هرشب، قبل از آنکه بخوابد کلید را از توی یک گلدان در میآورد و ساعت را کوک می کرد. سالی یک بار، ساعت ساز با اسب بارکش پیر لق لقویش ادامه ...