روز هشتم ماه فوریه سال هزار و هفتصد و نوزده مسیحی، ساعت ده صبح کالسکهای که نشان گل زنبق فرانسه و علامت خانواده دورلئان را داشت با دو جلودار و یک پیشخدمت داخل دهلیز دیر «شل» شد. با رسیدن به دهلیز کالسکه ایستاد، پیشخدمت پیاده شد، در کالسکه را باز کرد و دو مسافر از آن فرود آمدند. اولی مرد کوتاهقدی بود که چهل و پنج، چهل و شش سال داشت. فربه و خوش آب و رنگ و چابک بود، از حرکاتش حالت برتری و تفوق بر سایرین هویدا بود، دومی که خیلی آرام از کالسکه پیاده شد، کوتاه قد، لاغر، و شکسته بود. چهرهاش با اینکه زشت نبود، از برقی که در چشمانش میدرخشید و لبخند مرموزی که در گوشه لبانش داشت، کمی بدذات و نامطبوعش مینمود. آنگونه که به چشم میآمد، از سردی هوا در آنوقت روز، رنج میبرد، در حقیقت در زیر بالاپوش گشاد خود میلرزید، این مرد به دنبالِ پی رفیق همراه خود به سوی پلکانی که در برابرشان بود رفته و با شتاب بالا رفتند، در محوطه کفشکن به دختران راهبهای که در برابرش به احترام ایستاده و تعظیم میکردند سلامی داد و یکراست به طرف تالار پذیرایی که در طبقه میانی بود رفتند…
■ شرافت و شیطان (دختر نایبالسلطنه)
•الکساندر دوما
• ترجمه حسینقلی میرزاسالور (عمادالسلطنه)
• انتشارات جامی