وقتی که عموی من سرهنگ یگورایلیچ روستانفر، ارتش را ترک کرد و به روستای استپان چیکوو از املاکی که به میراث برده بود، نقل مکان کرد، برای همیشه طوری در آنجا اقامت گزید که گویی در طول عمر خویش یک ارباب واقعی ساکن روستا بوده و هرگز املاک خویش را پیش از آن ترک نکرده است. طبیعتهایی وجود دارند که از همه کاملا خرسندند و به همه چیز عادت میکنند. ادامه ...
آقای روستای «لیکووریسی» در ایوان خانهی خود که مشرف بر میدان روستاست نشسته، چپق میکشد و باده مینوشد. قطرههای باران آرام، آرام میبارند و چندتایی هم روی سبیلهایپرپشت و بالازدهاش که به تازگی مشکی کرده میدرخشند. آقا زبان گرگرفته از بادهی خود را روی سبیلهایش میکشد تا خنک شوند. میرآخور گردنکلفتش با چهرهیی ژولیده و چشمانی لوچ شیپور بدست سمت راست وی ایستاده و سمت چپ، ترک جوانی خوشسیما و ادامه ...
روز هشتم ماه فوریه سال هزار و هفتصد و نوزده مسیحی، ساعت ده صبح کالسکهای که نشان گل زنبق فرانسه و علامت خانواده دورلئان را داشت با دو جلودار و یک پیشخدمت داخل دهلیز دیر «شل» شد. با رسیدن به دهلیز کالسکه ایستاد، پیشخدمت پیاده شد، در کالسکه را باز کرد و دو مسافر از آن فرود آمدند. اولی مرد کوتاهقدی بود که چهل و پنج، چهل و شش سال ادامه ...
ماجرا این طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتورگانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکدهء پزشکی. رفیقم بود. توی میدان کلیشی به هم برخوردیم. بعد از ناهار بود. میخواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: «بهتر است بیرون نمانیم! برویم تو.» من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: « توی این پیاده رو تخم مرغ هم آبپز ادامه ...