ماروخا پیش از اینکه سوار بر اتومبیل شود، از فراز شانه، نگاهی به عقب انداخت تا مطمئن شود کسی او را تعقیب نمیکند. ساعت نوزده و پنج دقیقه به وقت بوگوتا بود. هوا از یک ساعت پیش تاریک شده و پارک ملی فاقد روشنایی مناسب بود. درختان بیبرگ، همچون ارواح، در آسمان تیره و اندوهبار، به نظر میرسیدند، ولی حالت تهدیدآمیز نداشتند. علیرغم موقعیت مناسب اجتماعی، روی صندلی پشت سر راننده نشست، زیرا همواره آن را راحتترین صندلی میپنداشت. بئاتریس از در دیگر سوار شد و سمت راست او جای گرفت. کار روزانه را یک ساعت دیرتر آغاز میکردند. هردو با گذراندن بعدازظهر و عصر کسالتآور و شرکت در سه نشست متوالی مدیران، خسته شده بودند، به وِیژه ماروخا که شب پیش به دلیل پذیرایی ازم همانان تنها سه ساعت خوابیده بود. پاهای خسته خود را دراز کرد، سر را به پشتی صندلی تکیه داد، چشمانش را بست، و همچون همیشه گفت:
– لطفا ما را به خانه ببر
■ گزارش یک آدمربایی
• گابریل گارسیا مارکز
• ترجمه کیومرث پارسای
• نشر علم