اگر همکار محبوب خودم دکتر وایشهولتز را که در دانشکده سوربن با هم بودیم به حساب نیاورم، دوتا سرکار استواری که جلو من سینه سپر کرده بودند اولین آلمانیهائی بودند که میدیدم… دوتائی دوش به دوش تو درگاهی مستراح ایستاده بودند. چنان که انگار آن میان قابشان کردهاند. چشمهای زاغ و صورت گلبهی داشتند.هیچ کدام هنوز پشت لبشان سبز نشده بود. یکیشان چانه فرورفته دشات، یکیشان پوزه تیز پیشآمده. سن و سال هیچ کدامشان از بیست و چهار و پنج بیشتر نبود اما قد دوتائیشان روهم رفته از چهارمتر تجاوز میکرد. و در این کنارههای رود شر، در آن اونیفورم ماشی رنگی که خیلی هم بهشان میآمد، مظهری از ملت مفتون و ارتش پیروزمند خودشان را به رخ آدم میکشیدند.
با وجود این که قد و بالای خودم هم چیزی از آنها کم نداشت، پیششان سخت احساس پخمگی و توسری خوردگی کردم. و دیدم اگر توانستهاند من و همقطارهایم را با آن افتضاح تا کوههای پیرنه به سگدو زدن وادارند، فیالواقع چندان تعجبی هم ندارد…
■ خزه
• هربر لو پوریه
• ترجمه احمد شاملو
• انتشارات نگاه