پنج سطر

از هر کتاب

دستم را بسته اند. با دست بند از پشت بسته اند و پشت وانتی انداخته اند. کف وانت لخت لخت است. نشسته ام روی آهن سرد و تکیه داده ام به دیواره ی فلزی. چشمم را نبسته اند. اول بستند و بعد باز کردند. مرد چاق گفت که باز کنند و مرد لاغر باز کرد. بعد از اینکه چشمم را باز کردند، فهمیدم کدام یکی چاق بود، کدام لاغرم. سه نفر بودند، مرا انداختند پشت وانت، در پشتی را بستند و رفتند جلو نشستند…

مردی که گورش گم شد (از مجموعه داستانی به همین نام)

• حافظ خیاوی
• نشرچشمه

طراحی گرافیک مهدی محجوب
حافظ خیاوی, کتاب ایرانی, نشر چشمه