از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است.
درون کاخی، در میان جنگلی پنهان به من گفت در بیرون بیماری کشندهای شایع شده است. وقتی دروغ میگفت همه پرندگان به پرواز در میآمدند. از بچگی همینطور بود، هروقت دروغ میگفت اتفاق غریبی میافتاد: باران میبارید، درختان سقوط می&کردند یا پرندگان جملگی بالای سرمان به پرواز در میآمدند. من در کاخ بزرگی اسیر او بودم. کتابهای بسیاری برایم آورد و گفت اینها را بخوان. گفتم: «بگذار بروم بیرون.» گفت: «تمام دنیا را بیماری فرا گرفته است، مظفر صبحدم در اینجا توی این دنیای زیبا بنشین، این همان کاخی است که من برای خودم ساختهام…برای خودم و فرشتههایم… برای خودم و شیطانهایم… در اینجا بنشین و آرام بگیر… فرشتههای من برای تو، شیطانهای من نیز برای تو… بیرون طاعون است باید از آن دور باشید… دور، متوجه شدید، باید از طاعونها دور باشی.» من در آنجا از طاعون دور بودم. از بچگی اینطور بودیم او چیزهای خود را برای من میگذاشت من هم چیزهای خودم را برای او. یعقوب صنوبر، مردی که وقتی به آسمان نگاه میکند چیزی اتفاق میافتد، ابری ناگهان پیدا میشود، شهابی به حرکت در میآید، نوری سریعتر از سرعت معمولیاش به درون دلمان راه مییابد، یا شبی زودتر از موعد فرا میرسد…
■ آخرین انار دنیا
• بختیار علی
• ترجمه: مریوان حلبچهای
• نشر ثالث