دار سایهء درازی داشت، وحشتناک و عجیب. روزها که خورشید برمیآمد، سایهاش از جلوی همه مغازهها و خانههای خیابان خسروی میگذشت، سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالاسر آدم ایستاده است. شبها شکل جانوری میشد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دستهایش را از دوطرف حمایل کرده است، شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش میرسید. انگار کسی را که دار زدهاند خونش قطره قطره در حوض میریزد، یا اشکهاش بر صورتش سر میخورد و از چانهاش فرو میافتد. چیزی نظیر صدای سکسکهی مرد مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میشود:
“دنگ، دنگ، دنگ”
زانو زده بودم.
دستهام را بلند کردم که اولین ضربههای تفنگ موزر را دفع کنم. معصوم لولهی موزر را در دست داشت و قندان سنگینش را به کلهام میکوفت. دستهای من بالای سرم، پی چیزی میگشت که نمییافت. بچگیهایی را به یاد نمیآورم که توی بغل پدر، پاهام را به سگک کمربندش گیر بدهم و نخواهم که مرا پایین بگذارد. معلق بین مرگ و زندگی جلوی آینهای ایستاده بودم که در لایهای از غبار محو شده بود، موهام را شانه میزدم، دستی به چشمها میبردم، سرمهای به موارات پلک، برداشتن چند خال موی تازه روییدهی حاشیه ابروها، و چه سوزشی! اش آدم در میآورد…
■ سال بلوا
• عباس معروفی
• انتشارات ققنوس