از درگاه لاکرونیکا سانتیاگو بی هیچ عشق به خیابان تاکنا مینگرد: اتومبیلها، ساختمانهای ناموزون و رنگباخته، چهارچوب پرزرقوبرق پوسترها شناور در مهف نیمروز خاکستری. دقیقا در کدام لحظه پرو خود را به گا… داده بود؟ پسران روزنامهفروش از لای اتومبیلهایی که پشت چراغ قرمز چهارراه ویلن ایستادهاند قیقاج میروند و روزنامههای عصر را جار میزنند، و او آرام آرام به سوی کولمنا میرود. دست در جیب، سر فروافتاده، در حلقهء مردمی که به سوی میدان سانمارتین روانند. او هم مثل پرو بود، زاوالیتا، او هم جایی در طول این خط خود را به گا… داده بود. فکر میکند: کِی؟ از کنار هتل کریون سگی پیش میآید تا پایش را بلیسد: چخه، گم شو، میخواهی هارم کنی؟ پرو پاک خراب، کارلیتوس پاک خراب، همه پاک خراب، فکر میکند: چارهای نیست. صف بلند تاکسیها را که به میرافلورس میروند میبیند، از چهارراه میگذرد، این هم نوروین، سلام، بر میزی در بار زلا، بنشین زواوالیتا، با چیلکانویی بازی میکند و واکسی کفشش را واکس میزند، دعوتش میکند که بنشیند و چیزی بنوشد، هنوز مست نمینماید و سانتیاگو مینشیند، به واکسی میگوید کفشش را واکس بزند. بله قربان، رئیس، همین الان رئیس، مثل آینه برق میاندازمشان، رئیس…
■ گفتگو در کاتدرال
• ماریو بارگاس یوسا
• ترجمه عبدالله کوثری
• نشر لوح فکر