مرغ سحر ناله سر کن / داغ مرا تازهتر کن / زآه شرربار، این قفس را / برشکن و زیر و زبر کن
صفحه از چرخش با میماند. شاید. به هر حال راننده پیچ رادیو را میچرخاند. زیر لب میگوید: «حالا دیگر دوره دورهء اینها نیست. نمیدانم چرا این جور موسیقی بهدل نمیچسبد.» اسماعیل بر میگردد و به ابراهیم نگاه میکند. نشسته بر پتو. پلکها بسته. دستها حایل تن. تن فرو رفته میان بالشها، متکاها. هنوز زن در سر او میخواند. صدایی قدیمی، سازی قدیمی، تار، مضرابی که دستی لرزان بر تارهای ساز میزند، صدایی که از اعماق گلو برمیخیزد، کلمههایی را ادا میکند که بوی ماندگی دارد، ترانهای که حال و هوای تاریخ را دارد، که حال و هوای کهنگی و اندوه است، غمی جاودانه است در هر مکث میان کلمهها، درهایهای تیز و مقطع زن، در لرزش تارهایی که در تاریکی تاریخ، در تاریکی روح نواخته میشود. اسم خوانند؟ قمرالملوک یا کسی دیگر؟ قمر. مثل قمری چهچههزنان. صفحهاش پیدا نمیشود. صفحههای سنگی. روی گرامافونی که باید دستهاش را چرخاند تا کوک بشود. گرامافون کوکی. حالا همهچیز برقی است. ضبط صوت هم هست. قمرالملوک نیست. صدایش گم شده است. توی گوشهای آنهایی گم شده است که خودشان هم گم شدهاند. یا خودشان را گم کردهاند. مثل قمری چهچهزنان. زلالی را به یاد میآورد. و اندوه را. و ستمی را که وقتی نمیتوان به زبان آوردف نمیتوان با موسیقی باز گفت. همه زندگی موسیقی ما همین است. زمزمهای مویهوار…
■ شب هول
• هرمز شهدادی
• انتشارات کتاب زمان