محکوم به اعدام!…
آری، اکنون پنج هفته است که در این اندیشه مرگبار بسر میبرم، انیس و ندیمی جز آن ندارم. سراپایم از احساس آن یخ کرده و تنم در زیر فشار سنگینی توانفرسای آن خمیده است!…
روزگاری (در نظر من چنین مینماید که سالهاست محکوم به اعدام شدهام نه هفتهها) آری، روزگاری من نیز مردی همچون دیگر مردم بودم. هر روز و هر ساعت و هر دقیقه برای من معنی و مفهوم خاص به خود داشت. مغز جوان و پربار من همچون کارگاهی عظیم هزاران فکر و خیال زیبا و پرنقش و نگار داشت که همه را بینظم و نسقی میگشود و کرباس زبر و خشن زندگی را با آن میآراست. این احلام و رویاهای شیرین در اطراف دختران زیبا و جوان و جامهء بلند و فاخر اسقفان و نبردهایی که به پیروزی منجر شده بود و همچنین دربارهء نمایشهای پر سر و صدا و پر زرق و برق تاتر دور میزد، سپس بار دیگر به اندیشهء دختران زیبا و جوان و به گردشهای شبانه در زیر شاخ و برگهای انبوه درختان شاه بلوط باز میگشت. در طربخانهء خاطرم همواره جشن و شادی بود. من به هرچه میخواستم میتوانستم بیندیشم و مرغ تیزپر خیال را به هر سو که اراده میکردم میتوانستم به پرواز در آورم، زیر من مردی آزاد و مختار بودم…
■ آخرین روز یک محکوم