روزی که هِدویگ آمد، یک روز دوشنبه بود و صبح همان دوشنبه دلم میخواست، پیش از آنکه خانم صاحبخانه نامهء پدرم را از زیر در تو بفرستد، لحاظ را، مثل بیشتر صبحهایی که توی خوابگاه کارآموزان زندگی میکردم، بکشم روی سرم. اما خانم صاحبخانهام از توی راهرو بلند گفت: «براتون نامه اومده، از خونهس.» و وقتی نامه را از زیر در تو فرستاد، نامهای به سفیدی برف که در سایهء تیرهای که هنوز توی اتاقم بود، لغزید، با وحشت از جایم پریدم، چون روی پاکت به جای نقش مُهرِ گردِ پست معمولی، چشمم به نقشِ مُهرِ بیضیشکلِ پست سریعالسیر افتاد.
پدرم، که از تلگرام متنفر است، توی این هفت سالی که اینجا، تنها توی این شهر زندگی میکنم، فقط دوتا از این نامهها، که مُهر پستِ سریعالسیر رویشان خورده، برایم فرستاده: نامهء اوّل خبر فوت مادرم بود و نامه دوم خبر تصادف خودش، همان وقتی که هردو پایش شکسته بود و این یکی سومی بود…
■ نان آن سالها
• هاینریش بل
• ترجمه سیامک گلشیری
• انتشارات مروارید