ساعت هشت صبح بود، افسرها، کارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبی داغ و خفقانآور، تنی به آب میزدند و سپس راهیِ کلاهفرنگی میشدند تا چای یا قهوه بنوشند. ایوان آندرهئیچ لائِفسکی، جوانی بیست و هشت ساله، لاغراندام و بلوند، دمپایی به پا و کلاه کارمندان وزارت دارایی به سر، هنگامی که پایین آمد تا به کنار ساحل برود، با آشنایان زیادی برخورد کرد و در این میان دوستش، ساموئیلنکو، دکتر ارتش، را دید. ساموئیلنکو با آن سر کاملا تراشیده، گردن کوتاه، چهرهء سرخ، دماغ بزرگ، ابروان سیاهِ پشمالو، و ریش خاکستری و نیز با ان تن و اندام فربه و گوشتالو و صدای بم و دورگهء افسران ستاد، توی ذوق میزد و در نظر هر تازهوارد آدمی قلدر و افسری جاهطلب به حساب میآمد، اما دو سه روزی که از برخورد اول میگذشت، چهرهاش رفتهرفته مهربان، خوشایندو حتی زیبا به نظر میرسید. او با وجود اندام ناساز و رفتار خشن، آدمی ملایم، بسیار صمیمی، خوشاخلاق و آماده کمک به دیگران بود…
■ دوئل
• آنتون چخوف
• ترجمه احمد گلشیری
• انتشارات نگاه