مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخرنگی به یقه کتش زده بود گفت:
«پس تو مرا شخص بیشرفی میدانی و به من اطمینان نمیکنی.»
مهندس، با ناراحتی چشمانش را بست.
مرد کلاه حصیری به اصرار گفت: «میدانم، بخاطر گذشتهام به من اطمینان نمیکنی. شاید حق داشته باشی. آیا من شخص درستی هستم؟ تا حال در عمرت به یک بیشرف راستگو، که به ضعف خودش اعتراف داشته باشد، برخوردهای؟ اما آنقدرها هم که فکر میکنی پست فطرت نیستم. حال، تورا به خدا، با صداقت عقیدهات را بگو.»
مهندس، زمزمهکنان گفت: «حرفی ندارم بزنم. سرم خیلی درد میکند.»
مرد کلاه حصیری گفت: «شاید سوء هاضمه داری. شاید سرما خوردهای. درست است که در گذشته اشتباه کردهام اما به آنچه حالا میخواهم به تو بگویم، میتوانی کاملا اطمینان داشته باشی. اشتباهاتم بخاطر عشق به مردم بوده. رک بگویم، گناه من بخاطر سخاوتم بوده.»
مهندس گفت: «تورا در حزب پذیرفتهاند. دیگر چه میخواهی؟ شنیدهام همسرت مدام پای مجسمهء آنتونیوی مقدس شمع روشن میکند.»
مرد کلاه حصیری گفت: «هر خوک و سگی را وارد حزب کردهاند. اگر قرار باشد تو به چشم یک بز گر به من نگاه کنی، فایدهء داشتن کارت عضویت چیست؟»…
■ یک مشت تمشک
• اینیاتسیو سیلونه
• ترجمه بهمن فرزانه
• انتشارات امیرکبیر