پنج سطر

از هر کتاب

صبح یک روز داغ اوت، مرداب در کنار کاج‌ها و بلوط‌ها در مه فرو رفته بود. نخل‌های کلمی به طور غیرمعمولی به این طرف و آن طرف سوق داده می‌شدند و مرغ‌های ماهی‌خوار پر و بال گشوده بودند. و کیا برای ششمین بار، صدای محکم بسته شدن درب را شنید. در حالی که او روی چهارپایه ایستاده بود، از ریختن خاک به داخل گلدان دست کشید. الان هیچ صدایی جز نفس کشیدنش به گوش نمی‌خورد. چه کسی خانه را ترک کرده بود؟ قطعا مادر نبوده. او هیچ وقت در را محکم نمی‌بست.
اما وقتی کیا به طرف حیاط دوید، مادرش را در یک لباس قهوه‌ای بلند و کفش پاشنه بلند دید که به سمت مسیر شنی در حال قدم زدن بود. آن کفش‌ها از جنس پوست تمساح بودند. کیاه می‌خواست بیرون برود، اما نمی‌خواست پدرش را بیدار کند، بنابراین درب را باز کرد و روی دیوار ایستاد. او از آنجا دید که مادرش در حال حمل یک چمدان کوچک آبی‌رنگ است. کیا می‌دانست که مادرش معمولا با تکه گوشتی که در کاغذی پیچیده شده یا یک مرغ به خانه بر می‌گردد. اما او هیچ وقت کفش پاشنه‌بلند نمی‌پوشید و چمدان کوچک در دست نمی‌گرفت…

 

■ جایی که خرچنگ‌ها آواز می‌خوانند

• دیلیا اونز
• ترجمه محمدامین جندقی بیدگلی
• نشر روزگار

طراحی گرافیک مهدی محجوب
دیلیا اونز, کتاب غیرایرانی, محمدامین جندقی بیدگلی (مترجم), نشر روزگار