در ساعت یازده شب چارشنبهء آن هفته جن در آقای «مودّت» حلول کرد.
میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهره او بطور طبیعی همیشه متعجّب و خوشحال است، هرکس میتواند تخمین بزند. آقای مودّت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سر سبزهء باغی چیده بودند. ماه بَدرِ تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه میداد و سایه های وهمانگیز به وجود میآورد، و در آب جوی برق میانداخت که گویی ابدیت در حال تکوین بود . در فضا خنکی و لطافت و جوهر نامرئیِ نور موج میزد و از دور دور زمزمههای ناشناختهای در هوا پراکنده میشد و مثل مه بر زمین مینشست. یکی از دوستان آقای مودت، که جوانتر از همه بود و همیشه کارهای عملی را به عهده میگرفت و میخواست تا سرحد امکان مفید و مثر باشد، پیشنهاد کرد که هرچه زودتر آقای مودت را به شهر برسانند و در آنجا، تا دیر نشده است، از رمال یا جنگیر و یا کسی که در این امور تخصصی داشته باشد، یا لااقل از پزشک شهر، کمک بگیرند…
■ ملکوت
• بهرام صادقی
• انتشارات کتاب زمان