ماجرا این طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتورگانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکدهء پزشکی. رفیقم بود. توی میدان کلیشی به هم برخوردیم. بعد از ناهار بود. میخواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: «بهتر است بیرون نمانیم! برویم تو.» من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: « توی این پیاده رو تخم مرغ هم آبپز میشود! از این طرف بیا!» آنوقت باز هم متوجه شدیم که توی کوچه و خیابان به خاطر گرما نه کسی هست و نه ماشینی. پرنده پر نمیزد. وقتی هوا سوز دارد، کسی توی خیابانها نیست. یادم است که خودش هم راجع به این قضیه میگفت: «مردم پاریس انگار همیشه کار دارند، اما در واقع از صبح تا شب ول میگردند، دلیلش هم این است که وقتی هوا برای گردش مناسب نیست، مثلا خیلی سرد است یا خیلی گرم، غیبشان میزند. همه میروند قهوهخانه تا شیرقهوه و آبجو بخورند. بله! میگویند قرن سرعت است! ولی کو؟ تغییرات بزرگی رخ داده! ولی چه طوری؟ راستش هیچ چیز تغییر نکرده. طبق معمول همه قربان صدقهء هم میروند، فقط همین. این هم که تازگی ندارد. بعضی حرفها عوض شده، تازه نه آنقدرها. حتی کلمهها هم زیاد عوض نشدهاند! شاید دو سه تایی، اینجا و آنجا، دو سه تا کلمهء ناقابل…» و بعد به دنبال بلغور کردن این واقیعتهای پرفایده باد به غبغب انداخته همانجا لنگر انداختیم و از تماشای علیا مخدرات قهوهخانه محظوظ شدیم….
■ سفر به انتهای شب
• لویی فردینان سلین
• ترجمه فرهاد غبرایی
• انتشارات جامی