مسافر در «نیویورک» است. امروز با این که قرار داشته، خواب مانده است و وقتی از هتلش بیرون میرود، میبیند اتومبیلش را پلیس با خود یدککش برده است. دیر به قرارش میرسد. ضیافت ناهار بیش از حد ضروری طول میکشد و او در فکر جریمهای است که باید بپردازد. برای خودش مبلغ هنگفتی میشود! ناگهان به یاد آن اسکناس که دیروز در خیابان پیدا کرده است، میافتد. بین آن اسکناس با اتفاقی که از صبح برایش رخ داده است، رابطه مرموزی میبیند.
– کسی چه میداند؟ شاید من آن پول را قبل از کسی پیدا کردم که اگر شانسی میآورد آن را پیدا میکرد! شاید من آن اسکناس را از سر راه کسی برداشتم که واقعا به آن احتیاج داشت! کسی چه میداند که در مورد آنچه که من در آن مداخله کردم، چه نوشته شده بود.
حس میکند باید خودش را از دست آن اسکناس خلاص کند و در همان لحظه گذایی را میبیند که در کنار پیادهرو نشسته. به سرعت پول را در دست او میگذارد و احساس میکند که به این ترتیب دوباره تعادل را در امور برقرار کرده…
■ مکتوب
• پائولو کوئلیو
• ترجمه سوسن اردکانی
• انتشارات گلستان کتاب