من نخستینبار او را در پیره دیدم. به بندر رفته بودم تا به عزم رفتن به «کرت» به کشتی بنشینم. سپیده در کار برآمدن بود. باران میبارید. باد خشک و گرمی بشدت میوزید و شتک امواج تا به آن قهوهخانهء کوچک میرسید. درهای شیشهای قهوهخانه بسته بود و هوای آن بوی نفس آدمیزاد و جوشاندهء گیاه «مریم گلی» میداد. در بیرون هوا سرد بود و مِه نفسها شیشهها را تار کرده بود. پنج شش ملوانی که در تمام مدت شب بیدار مانده و خود را به بالاپوشی قهوهای از پشم بز پیچیده بودند قوه یا جوشاندهء مریم گلی مینوشیدند و از پشت شیشههای کدر به دریا نگاه میکردند. ماهیهای گیجشده از ضربات امواج دریای متلاطم در آبهای آرام اعماق پناهی جسته و منتظر بودند تا در آن بالاها آرامش بازگردد. ماهیگیران چپیده در قهوهخانهها نیز منتظر پایان توفان بودند تا ماهیهای آرامگرفته به سطح آب بازآیند و به طعمهء قلاب دهن بزنند. سفرهماهیها و ماهیهای «زبیده» و «حلوا» از گشت شبانهء خود باز میگشتند. اکنون خورشید در کار طلوع بود
در شیشهای باز شد و یکی از کارگران بارانداز که مردی کوتوله و خپله و سیاهسوخته بود، سر و پا برهنه و سر تا پا گلآلود، به درون آمد.
ملوان پیری که بالاپوش آبی آسمانی به تن داشت داد زد:
هی کستاندی، چت شده، رفیق؟
کستاندی بر زمین تف کرد و با ترشرویی جواب داد:
– میخواستی چه بشه؟ این هم شد زندگی که صبح سر کنم توی عرقفروشی و شب برگردم به خانه، باز صبح عرق فروشی، شب خانه. کار کجا پیدا میشود.
■ زوربای یونانی
• نیکوس کازانتزاکیس
• ترجمه محمد قاضی
• انتشارات خوارزمی
◄ اقتباس سینمایی معروف از کتاب زوربای یونانی، محصول ۱۹۶۴ با بازی آنتونی کوئین به نقش زوربا: