یک روز، زندگی هست. مردی مثلا، در سلامت کامل، نه حتی پیر، بی هیچ سابقهای از بیماری. همه چیز همان طور است که بود، همانطور که خواهد بود. هر روزش را میگذراند، سرش به کار خودش است و رویایش منحصر به همان زندگیست که پیش رو دارد. و بعد، ناگهان، مرگ از راه میرسد. آدمی آه کوچکی سر میدهد، فرو میرود توی صندلیاش، و مرگ ظاهر میشود. یکبارگیِ آنجایی برای اندیشیدن باقی نمیگذارد، به ذهن فرصتی برای یافتن کلامی تسلیبخش نمیدهد. هیچ چیز برایمان باقی نمیماند مگر مرگ، مگر حقیقت تحلیلناپذیر میراییمان. مرگِ پس از یک بیماری طولانی را میتوانیم رضا دهیم. حتی مرگ تصادفی را میتوانیم به تقدیر نسبت دهیم. اما مرگ آدمی بی هیچ دلیل آشکار، مرگ آدمی صرفا چون آدم است، چنان به مرز نامرئی میان زندگی و مرگ نزدیکمان میکند که دیگر نمیفهمیم در کدام سویش هستیم. زندگی بدل میشود به مرگ، و انگار این مرگ تمام مدت مالک این زندگی بوده است. مرگ بیاخطار. که معنایش این است: توقف زندگی. توقفی که هر آن ممکن است پیش بیاید. خبر مرگ پدرم سه هفته پیش به من رسید. یکشنبه صبح بود و من داشتم توی آشپزخانه برای پسر کوچکم، دنیل، صبحانه درست میکردم…
■ اختراع انزوا
• پل استر
• ترجمه بابک تبرایی
• نشر افق