چندین یارد از زمین شنی و خاکی که در زیر آن نقب میزدند یکدفعه شکاف برداشت و خاکها در دهنه نقب فرو ریخت.
تایتای والدن از فروریختن قسمتی از نقب چنان عصبانی شد که در همانجا در حالیکه تا زانو در خاک قرمزرنگ فرورفته بود و کلنگ بدست داشت ایستاد و بزمین و زمان لعن و نفرین فرستاد.
پسرها میخواستند دست از کار بکشند، زیرا پاسی از ظهر گذشته بود و آنها از صبح خیلی زود در آن نقب مشغول گو د کردن زمین بودند.
«چطور شد این زمین لعنتی پس از اینهمه کندن اینطور شکاف برداشت؟»
تای تای در حالی که به شاووبوک نگاه میکرد صحبتش را ادامه د اد و گفت:
«حالا دوباره باید جون بکنیم و از نو شروع بکار کنیم.»
قبل از اینکه بچهها بتوانند جواب پدرشان را بدهند، تای تای دسته کلنگ را در دست گرفت و آنرا با تمام قوت بطرف نقب پرتاب کرد.
او بعضی وقتها که مثل این بار عصبانی میشد از شدت پکری یک تکه چوب برمیداشت و شروع بکوفتن زمین میکرد و این کار را آنقدر ادامه میداد تا کاملا خسته میشد.
بوک با دست زانوانش را گرفت و پاهایش را از میان توده خاک نرم بیرون آورد. سپس در گوشهای نشست تا شنریزهها و خاکها را از کفشهایش بیرون آورد و در آن حال فکر میکرد چقدر خاک باید از دهنه نقب در بیاورند تا راه باز شود و آنها بتوانند دوباره بحفاری خود ادامه دهند.
■ یک وجب خاک خدا
• ارسکین کالدول
• ترجمه علیاصغر بهرامبیگی
• انتشارات مروارید
◄ اقتباس سینمایی از یک وجب خاک خدا در فیلمی به همین نام به کارگردانی آنتونی مان که در سال ۱۹۵۸ منتشر شد: