پنج سطر

از هر کتاب

روستاهای تو

جلو در داشت خرم می‌کرد. به او گفته بودم که دفعه‌ی اولم نیست که از اینجا بیرون می‌آیم و مردی مثل او می‌بایست این چیزها را بداند. اما زد زیر خنده و ادای بدجنسها را درآورد. انگار زن و مردی در چمن بودیم. بقچه را زیر بغلش می‌زند و می‌گویند:
– آدم نباید بابایی مث مال من داشته باشد.
انتظار خنده‌اش را داشتم چراکه جانوری مثل او بیسر و صدا از آنجا بیرون نمی‌رود. ولی خنده‌اش بدجنسانه بود، از آن خنده‌هایی که با آن سر محبت را باز می‌کنند. به جاده نگاه می‌کنم و می‌گویم:
– امشب با بابات مرغ می‌خوری، وقتی آدم دفعه‌ی اول از اون تو بیرون میاد، تو خونه برایش جشن میگیرن. پشت سرم می‌آ»د، به من چسبیده بود، انگار چرخ بستنی‌ای که از جلو می‌آمدتهدیدمان می‌کرد. از قرار هیچوقت خیابان ندیده بود. شاید هم می‌خواست مرا بپزاند. یادم است که نه من و نه او برنگشتیم که به زندان نگاه کنیم. درختهای تنومند خیابان آدم را می‌ترساند. هوا خیلی گرم بود و من به خاطر گره کراواتم خیس عرق بودم. درست مثل آنجا گرم بود و ماهم وسط آفتاب بودیم. انگار در منزل خودش بود. آرام می‌گویند:
– هیچکی تو این خیابون نیس.
راحت بود و حتی متوجه نبود که بیهدف مثل گاو راه می‌رفتیم. به گردنش دستمال سرخ بسته بود و بقچه‌ای هم زیر بغلش بود. این د هاتیهای هالو نمی‌دانند که وقتی کسی را به علت پدرسوختگیهایش اول صبح ول می‌کنند، گیج است و نمی‌داند چه بکند…

 

روستاهای تو

• چزاره پاوزه
• ترجمهء بهمن محصص
• انتشارات امیرکبیر

طراحی گرافیک و تبلیغات، طراحی لوگو، طراحی بروشور، طراحی کاتالوگ، طراحی سایت

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات امیرکبیر, بهمن محصص (مترجم), چزاره پاوزه, کتاب غیرایرانی