هوا سرد بود – قرار سرخیِ آسمانِ زمستانِ در شب، برف روز است. اما نه برف آمد نه ثریا. قرارش بر این بود که چمدانش را بردارد، کتابی را که دوست دارد و در حال خواندن است، روی لباسهایی که قرار است بپوشد در چمدان بگذارد و روی آنها دویست هزار تومان پول درشت بچیند و لباسهای گرم و زیرش را روی پولها چنان تا کند و جاسازی که راحت ادامه ...
پیرمرد روی لبهی تخت کمعرضی نشسته، کف دستش را روی زانوهایش گذاشته، سرش پایین و به زمین خیره شده است. اصلا خبر ندارد که دوربینی روی سقف درست بالای سرش کار گذاشته شده است. هریک ثانیه شاتر بیصدا کلیک میکند و با هر گردش زمین هشتاد و شش هزار و چهارصد عکس تولید میکند. حتی اگر هم خبر داشت که دارد دیده میشود باز هم فرقی نمیکرد. فکرش جای دیگری ادامه ...
مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخرنگی به یقه کتش زده بود گفت: «پس تو مرا شخص بیشرفی میدانی و به من اطمینان نمیکنی.» مهندس، با ناراحتی چشمانش را بست. مرد کلاه حصیری به اصرار گفت: «میدانم، بخاطر گذشتهام به من اطمینان نمیکنی. شاید حق داشته باشی. آیا من شخص درستی هستم؟ تا حال در عمرت به یک بیشرف راستگو، که به ضعف خودش اعتراف داشته باشد، ادامه ...
علف چنان زمین را پوشانده بود که سنگ دیده نمیشد. پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم. هیچکس به کمکم نیامد. قرار هم نبود کسیبیاید. هیچکس درآن خیابان و شاید حتی در خیابانهایدیگر شهر، راه نمیرفت. هیچکس، بجز من. هیچکس وجود نداشت، هیچکس با دو پا، بدنی روی این دوپا و سری روی بدن. فقط اتومبیل بود. اتوموبیلهایی که با سرعتی یکنواخت، با فاصلهای یکنواخت، مرتب و ادامه ...
من همان طبیبی هستم که بیمار من، در حدیث نفسی که به دنبال خواهد آمد، با لحنی نه چندان محبتآمیز از او حرف زده است. هرکس که کمترین اطلاعی از روانکاوی داشته باشد میتواند انگیزهء نفرت بیمارم را نسبت به من درک کند. در اینجا من قصد ندارم از روانکاوی حرف بزنم، چون در این کتاب به حد کافی از آن صحبت خواهد شد. مرا از این که بیمارم را ادامه ...
همین که پودگورسکی متوجه شد که زن به طرف پُل روی رودخانه میرود، اتومبیل را به سمت پیادهرو هدایت کرد و پا را محکم روی ترمز فشار داد. دو سرباز جوان مسلسل به دست که عقب اتومبیل نشسته بودند، با عجله خود را جمع و جور کردند. «شچوکا»، دبیر کمیته ایالتی که کنار پودگورسکی نشسته بود، سرش را بلند کرد و به آرامی پلکهای خسته و متورمش را از هم ادامه ...
پای چپتان را روی شیار مسی گذاشتهاید، و با شانهء راستتان بیهوده میکوشید تا با فشاری که به در کشویی میدهید آن را به جلو برانید. از ورودی تنگ، در حالی که خود را به کنارههای آن میمالید، داخل میشوید، سپس چمدانتان را که از چرم دادندان یشمی پررنگ است، چمدان نسبتا کوچکتان را که پیدا ست متعلق به مردی است که عادت به سفرهای طولانی دارد، از دستگیرهء چسبناکش ادامه ...
مارتین توانایی انجام کاری را دارد که من ندارم. میتواند هر زنی را در خیابان متوقف کند. باید بگویم در این مدت زمان طولانی که او را میشناسم، از چنین مهارتی که دارد، بهرهی فراوانی بردهام، چون من هم به اندازهی مارتین زنان را دوست دارم، ولی فاقد جرات گستاخانهی او هستم. از طرف دیگر، مارتین اشتباه عدم تداوم در گفت و گو و ارتباط با دیگران را که هدف ادامه ...
سرانجام پدرم را کشتم. تکعقربهء طلایی بر صفحهء آبیرنگ برج دانشگاه مسکو، روی تپههای لنین، سرمای چهل درجه را نشان میداد. ماشینها روشن نمیشدند. پرندهها از پرواز هراس داشتند. شهر از یخزدهها گل کرده بود. صبح، در حالی که خودم را در آیینهء بیضیشکل حمام نگاه میکردم، متوجه موهایشم شدم که یکشبه سفید شده بود. سی و دو ساله بودم و سردترین ژانویه زندگیام را سپری میکردم. در واقع پدر ادامه ...
کسی نمیتواند با کار و کوشش ملوان بشود. کسی که باید ملوان شود ملوان به دنیا میآید، ام منظور من در اینجا از کلمه ملوان کسانی نیست که رهبری کشتیها را به عهده میگیرند و جزو کارکنان کشتی هستند، بنظر من ملوان کسی است که بتواند با مهارت تمام جمعی چوب و تخته را که بصورت یک کشتی درآمده راه ببرد “و با یک مشت آهن و چوب و طناب ادامه ...