وقتی ماشین کنار خیابان نگاه داشت، اول نقاب کلاه راننده را دید. نیمرخش پیدانبود، در سایه بود. زن را بعد دید: سر و شانهها فرورفته در نرمای طرف راست صندلی عقب، با عینکی تیره، بی هیچ دورهای. موهاش افشان بود و سیاه. مدل ماشین را نتوانست حدس بزند. بزرگ بودو سیاه. سگ را که طرف چپ زن دید دستش را دراز کرد و جزوهاش را از روی نیمکت برداشت. توی ادامه ...
شازده احتجاب توی همان صندلی راحتیاش فرو رفته بود و پیشانی داغش را روی دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه میکرد. یکبار کلفتش و یک بار زنش آمدند بالا. فخری در را تا نیمه باز کرد، اما تا خواست کلید برق را بزند صدای پاکوبیدن شازده را شنید و دوید پائین. فخرالنساء هم آمد و باز شازده پا به زمین کوبید. سر شب که شازده پیچیده بود توی کوچه، ادامه ...
در فرودگاه لندن، بر نیمکتی هنوز خوابش نبرده بود که صداهایی شنید، دستی هم به شانه اش خورده بود. دو پاسبان بودند، بلند قد، یکی با تاکی واکی و آن یکی که، دست برشانه اش گذاشته بود، پرسید: اینجا چرا خوابیده ای؟ -منتظر پرواز به برلنم. گذرنامه خواست. دادش. حالا دیگر ایستاده بود، گیج خواب. همان پرسید: تولد؟سالش را گفت، ۱۳۲۶که میشود ۱۹۴۸ . روز و ماه تولد حتی به ادامه ...