اتومبیل آبپاش در حالی که از لابهلای فرچهی غلتکمانند خود روی آسفالت آب میپاشید، از خیابان گذشت. سطح خیابان تیره شد. یک سگ زردرنگ و درشتهیکل کنار خیابان نشسته بود و خودش را لیس میزد. پیرمرد نیمتنهای روشن و تقریبا سفیدرنگ پوشیده بود که آدم را یاد لباسهای مناطق حاره میانداخت و کلاهی حصیری بر سر داشت. گویی همهچیز بر اساس تقدیر الهی پیش میرفت. گرما در اطراف برجهای کلیسای ادامه ...