امسال، یعنی سال ۱۹۴۵، آلمانیها تسلط هواییشان را بر فراز شهر کوچک ما از دست دادند، درواقع بر تمام منطقه و از آنجا بر تمام کشور. بمبافکنها که در ارتفاع کم پرواز میکردند، ارتباط را چنان از بین بردند که قطارهای صبح، ظهر، قطارهای ظهر، غروب و قطارهای غروب، پاسی از شب گذشته میرسیدند، درست طبق برنامه اما خب، علتش این بود که قطار مسافربریِ صبح، چهارساعت دیرتر حرکت کرده ادامه ...
سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این “قصه عاشقانه” من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر می کنم و خود را چنان با کلمات عجین کرده ام که دیگر به هیئت دانشنامه هایی درآمده ام که طی این سالها سه تُنی از آنها را خمیر کرده ام. سبویی هستم پر از آب زندگانی و مردگانی، که کافی ادامه ...