همهمهء رود از پشت خانه به گوش میرسد. باران از صبح زود به پنجرهها میخورَد. آب از گوشههای ترکدار شیشهها پایین میریزد. روشنایی روز به تیرگی میگراید و اتاق نیمگرم و بدبو است. نوزاد در گهوارهاش دست و پا میزند. با آن که پدربزرگ کفشهای چوبیاش را دمِ در کنده است، تختههای کف اتاق زیر پای او ترق تروق میکند و بچه به نق و نق میافتد. مادرش روی گهوارهء ادامه ...
پییر شتابزده سوار مترو شد. همه خشن و عصبی بودند. در حالیکه میان تودهء بهم فشردهء افراد، نزدیک در خروجی ایستاده بود و هوای سنیگینی راکه از دهان آنها خارج میشد استنشاق میکرد، بدون آنکه چیزی ببیند به سقفهای تیره و غرانی مینگریست که دو مردمک نورانی قطار روی آنها میلغزیدند و پیش میرفتند. روح پییر نیز دستخوش همان تیرگیها و روشناییهای ناخوشایند و مرتعش بود. یقهء بارانیش را بالا ادامه ...