پدر آنخل با اندکی تلاش سر برداشت و نشست. با بند استخوانی انگشتان پلکهایش را مالید، پشهبند گلدوزیشده را کنار زد و همانطور نشسته بر تشک ملافه نشده لحظهای در فکر فرو رفت، دریافت که ناگزیر زنده است و میتواند تاریخ و نام معادل آن روز را، از تقویم قدیسان، به یاد بیاورد. با خودش اندیشید: سهشنبه، چهارم اکتبر، و زیر لب گفت: «روز قدیس فرانسیس آسیسی.» بیآنکه دست و ادامه ...
شب عید کریسمس بود. تاکسی آهسته به سمت پایین خیابان پنجم نیویورک میرفت. حدود ساعت پنج بعد از ظهر بود. ترافیک سنگین و پیادهروها مملو از مردمی بود که خرید کریسمس خود را برای لحظات آخر گذاشته بودند، که شامل کارمندان پشت میزنشین هم میشد، و همینطور جهانگردان مشتاق که تزئینات ویترین مغازهها و درخت کریسمس راکفلر سنتر شگفتزدهشان کرده بود. هوا تاریک شده و ابرهای تیره و تار هم ادامه ...