پنج سطر

از هر کتاب

همین که پودگورسکی متوجه شد که زن به طرف پُل روی رودخانه می‌رود، اتومبیل را به سمت پیاده‌رو هدایت کرد و پا را محکم روی ترمز فشار داد. دو سرباز جوان مسلسل به دست که عقب اتومبیل نشسته بودند، با عجله خود را جمع و جور کردند.
«شچوکا»، دبیر کمیته ایالتی که کنار پودگورسکی نشسته بود، سرش را بلند کرد و به آرامی پلک‌های خسته و متورمش را از هم گشود.
«چیزی خراب شده؟»
«نه، رفیق. الآن برمی‌گردم»
بی آن که موتور را خاموش کند از جیپ پایین پرید و با چکمه‌های نعل‌دارش از روی سنگفرش پیاده‌رو به دنبال زن تا نزدیکی پُل رفت.
پیاده‌رو که در این قسمت خیابان در نتیجهء ضربات توپخانه آسیب دیده بود، هنوز تعمیر نشده بود و زن ناچار بود از کنار خیابان عبور کند. زن آهسته و آرام در حالیک ه سرش را پایین انداخته بود و شانه‌هایش کمی به جلو خم بود، راه می‌رفت. کیف انباشته و بزرگی را با دست چپش حمل می‌کرد…

 

■ خاکستر و الماس

• یرژی آندره‌یوسکی
• ترجمه هوشنگ طاهری
• انتشارات توس

طراحی گرافیک مهدی محجوب
انتشارات توس, کتاب غیرایرانی, هوشنگ طاهری (مترجم), یرژی آندره‌یوسکی