نخست همهچیز زنده بود. کوچکترین اشیا قلب تپنده و حتی ابرها نام داشتند. قیچیها راه میرفتند، تلفنها و کتریها پسرعمو بودند و چشمها و عینکها برادر. سطح گِرد ساعت دیواری شکل صورت انسان بود، هر دانهی نخودفرنگی در کاسهات شخصیتی متفاوت داشت و نردههای جلوی ماشین والدینت دهانی خندان بودند. قلمها کشتیهای هوایی بودند، سکهها بشقاب پرنده. شاخههای درختان بازو بودند. سنگها فکر میکردند و خدا همه جا بود.
باور کردن اینکه مردِ کرهی ماه واقعی است کار دشتواری نبود. شب که به ماه نگاه میکردی، صورتش را میدیدی که از آن بالا تماشایت میکند، بی برو برگرد چهرهی یک مرد بود. اینکه آن مرد بدن نداشت مسئله نبود – تا آنجا که به تو مربوط میشد، او یک مرد بود و امکان وجود تضادی در همه اینها هرگز به ذهنت خطور نمیکرد. در همان حال به نظر کاملا باورپذیر میآمد که یک گاو بتواند از روی ماه بپرد و یک بشقاب با یک قاشق فرار کند…
■ کپسول زمان
• پل استر
• ترجمه خجسته کیهان
• نشر افق