از ونیز به ناپل می رفتیم. کشتی های ترکها راهمان را بستند. ما روی هم رفته سه کشتی داشتیم، اما صف کشتیهای پارویی آنها که از میان مه بیرون میآمد، انگار پایانی نداشت. در لحظهای ترس و نگرانی بر کشتیمان سایه انداخت. پاروزنانمان که بیشترشان ترک و مغربی بودند، فریاد شادی سر داده بودند. اعصابمان در هم ریخت. کشتیمان، مثل دو کشتی دیگر، دماغهاش را به طرف خشکی، به غرب چرخاند، اما نتوانستیم مثل کشتیهای دیگر سرعت بگیریم. ناخدایمان هیچ جوری نمیتوانست دستور بدهد که بردههای پاروزن را شلاق بزنند، چون میترسید در صورت اسیر شدن مجازاتش کنند. بعدها در این باره خیلی فکر کردم که شاید این ترس ناخدا باعث شد زندگیام از بیخ و بن دگرگون شود.
اما الان فکر میکنم اگر ناخدایمان دستخوش آن ترس زودگذر نمیشد، در اصل زندگیام همان موقع عوض میشد. خیلیها میدانند زندگی مقدر وجود ندارد و هر سرگذشتی در اصل زنجیرهای از تصادفهاست. اما کسانی هم که این واقعیت را میدانند، در مقطعی از زندگیشان، وقتی برمیگردند و به گذشته مینگرند، به این نتیجه میرسند که هرکدام از تصادفهای زندگیشان یک ضرورت بوده است…
■ قلعهء سفید
• اورهان پاموک
• ترجمه ارسلان فصیحی
• نشر ققنوس