آن روزی که گاریبالدو، با تیری که به پیشانیاش خورد (سوراخی به اندازه سر سنجاقی و نه حتی به بزرگی یک دکمه)، در میدانی که مثل آینه برق میزد، جلو کافهء سپلندیدو بر زمین افتاد، خواست پیش از مردن برای آخرین بار آنچه را میخواست فریاد بزند. اما زبانش به فرمانش نبود و نتوانست جز غلغلی که به صدای اجابت مزاج یک اسهالی میمانست، چیزی ادا کند، و آن را هم جز چندنفری که اطرافش بودند کسی نشنید.
– مرگ بر شاه.
سنگ از مشتش بیرون لغزید و تا پاشویهء پای حوض کوچک میدان غلتید. نیشخند زیرکانهای که حکایت از سادهدلیاش میکرد، برچهرهاش خشک شده ماند. انگاری میخواست بگوید: «این هم از اقبال من!» زیرا در طول راه کوتاهش از پای مجسمه تا خاکی که دیگر بسترش شده بود، فرصت یافت بداند که غبار مرگ همین آخرین کلماتش را هم، آن هم چه کلماتی را، در کفن ایهام پوشانید. گلولهای که پیشانی او را انتخاب کرده بود، از تفنگ یکی از پاسداران شاه بیروننیامده بود، چون دیگر شاهی در کار نبود…
■ میدان ایتالیا
• آنتونیو تابوکی
• سروش حبیبی
• نشر چشمه
◄ مصاحبهای از آنتونیو تابوکی درمورد نوشتن به زبانی غیر از زبان مادری: