اگرچه هوا صافتر و روشنتر از روز پیش بود، ولی بدنهء کشتیهایی که در دوردست لنگر انداخته بودند، از پَسِ پرده مهی که تازه داشت پا میگرفت، همچون سایهای سیاه به چشم میآمد. او میتوانست کنارههای شبه جزیرهی ایزو را به خوبی تشخیص دهد. در آن روز ماه مه، خورشید با نوری تند و خیرهکننده میتابید. دریا آبی و آرام بود و تودههای ابر ولنگارانه در آسمان به این سوی ادامه ...
مردی که همهچیز همهچیز همهچیز داشت با وحشت چشمهایش را باز کرد. وقتی خواب بود هیچ چیزش نبود. زیر بارانی از زنگ خوشآهنگ ساعتها از خواب بیدار شد. وقتی خواب بود هیچ چیزش نبود. صد ساعت شماطهدار، بیش از صد آونگ کوچک، هزار ساعت شماطهدار، بیش از هزار ساعت شماطهدار، همهشان در یک زمان آغاز به زنگ زدن کرده بودند. یک آونگ گلولهای شکل با صفحهای از اعداد لاتین پشت ادامه ...