صبح زود در ايستگاه قلهك آژان قد كوتاه صورت سرخي به شوفر اتومبيلي كه آنجا ايستاده بود زن بچه بغلي را نشان داد و گفت: – اين زن مي خواسته برود مازندران اينجا آمده ، او را بشهر برسانيد ثواب دارد. آن زن بي تأمل وارد اتومبيل شد، گوشة چادر سياه را بدندانش گرفته بود ، يك بچه دو ساله در بغلش و دست ديگرش يك دستمال بسته سفيد بود ادامه ...
همه اهل شیراز می دانستند که داش آکل و کاکارستم سایه ی یکدیگر را با تیر می زدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوه خانه ی دو میل چُندَک زده بود، همان جا که پاتوق قدیمی اش بود. قفس کَرکَی که رویش شِلَیِ سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سر انگشت یخ را دور کاسه ی آبی می گردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیرآمیزی به ادامه ...
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیزتلقی بکنند، زیرا بشر هنوز چاره و ادامه ...
دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همان طوری که ناظم وعده داد من حالا بکلی معالجه شده ام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بوده ام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم و کاغذ و قلم میخواستم به من نمی دادند. همیشه پیش خودم گمان می کردم هرساعتی که قلم و کاغذبه دستم بیفتدچقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروزبدون اینکه خواسته ادامه ...