خانم رمزی گفت: «آره، البته، اگر فردا هوا خوب باشد»، و افزود: «ولی خروسخوان باید پاشوی.»این کلمات شادی فراوانی در پسرش برانگیخت، گویی ترتیب همهچیز را داده بودند و سفر مقدر بود که پیش بیاید و معجزهای که انگار سالهای درازی در آرزویش بود، پس از یک شب تاریکی و یک روز قایقسواری به وقوع میپیوست. چون جیمز رمزی حتی در شش سالگی به آن قبیلهء بزرگی تعلق داشت که ادامه ...
او – و باید با اطمینان تصریح کنیم که اشارهء ما به یک مرد است، گو اینکه لباس پوشیدنش به شیوه مرسوم روزگار ممکن بود ما را هم در تشخیص جنستیش به اشتباه اندازد- در کنار جمجمه یک زنگی که از لاپهء شیروانی آویزان بود و به آرامی تاب میخورد، ایستاده بود و حرکاتی حاکی از مثله کردن اعضای صورت انسانی را نمایش میداد. رنگ جمجمهء آویخته از لاپهء اتاق ادامه ...
خورشید هنوز در نیامده بود. دریا و آسمان را نمیشد از هم بازشناخت، جز این که دریا کمی چین و شکن داشت، انگار پارچهای در آن خیس خورده باشد. رفته رفته همچنان که آسمان سفید میشد خط تیرهای در افق پدید آمد که دریا را از آسمان جدا میکرد و پارچهء خاکستری با تاشهای ضخیمی که یکی پس از دیگری، زیرِ رویه میجنبیدند و پیوسته سر در پی هم میگذاشتند ادامه ...
خانم دالووی گفت خودش گل خواهد خرید. چرا که لوسی کار خودش را از پیش بریده بود. درها را از لولا در میآوردند، کارگران رامپلمیر میآمدند. کلاریسا دالووی اندیشید که، و بعد از همه چیز، عجب صبحی-تر و تازه مثل آن که برکناره به دست بچهها داده باشند. چه تفریحی! چه کیفی! چرا که هروقت با اندک غژغژی، که هم انون نیز به گوشش میخورد، پنجرههای سرتاسری را باز میکرد ادامه ...