پدرم ذات تلخی داشت و کم حرف بود. سه سال پیش بازنشسته شده بود. اگر کاری به کارش نداشتیم، روزها ساکت میماند، توی خودش میرفت و افکار عجیب و غریب به ذهنش میرسید. این اواخر یکبار به من گفت آدم خودخواهی هستم و همیشه از بچگی به فکر خودم بودهام. از آن بچههایی بودم که تا تلویزیون را روشن میکرده میزدم زیر گریه. من چهل سالم است و پدرم هفتاد ادامه ...
وقتی وارد شهر بن شدم، هوا تاریک شده بود. هنگام ورود خودم را مجبور کردم تن به اجرای تشریفاتی ندهم که طی پنج سال سفرهای متمادی انجام داده بودم: پایین و بالا رفتن از پلههای سکوی ایستگاه راهآهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، بیرون آوردن بلیت قطار از جیب پالتو، برداشتن ساک سفری، تحویل بلیت، خرید روزنامه عصر از کیوسک، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن یک تاکسی، پنج ادامه ...
حالا دیگر وقتش است که چشمهایم را ببندم و در خیال شیرین بپرم. درست مثل همان پریدنی که در خواب به حیاطشان پیدم، توی باغچه، کنار درخت، روی خاک. تا افتادم آغوش را باز کردم، آمد تو آغوشم. همین که خواستم دستم را به مویش بکشم پارس کرد تند دوید سمت ما که من زود پریدم و به پشتبام برگشتم. بیدار شدم. از تخت آمدم پایین. نه، همان لحظه نه. ادامه ...
رودخانه آنجابود . رودخانه هميشه آنجا بود، فصلهاي بيشماري از پيرامون زمان سر برآوردند و ره بدر بردند اما…. رودخانه هميشه آنجا بود، در سكوت به نرمي به پيش، بسوي دريا جاري… از هيمالياي كبير مي آمد. آنجا كه خاكش از گرد راه رهروان پيشين است. رودخانه به مانند رودخانه خدا بود، هميشه جاري به پيش و به بيرون، همواره يك مظهر بود، در حركت هميشگي به پيش تا با ادامه ...
سر کلاس بودیم که مدیر دبستان همراه با «شاگرد تازهای» ملبس بلباس شهری، و فراشی که یک نیمکت بزرگ کلاس با خود میآورد، وارد شد. آنهائی که خوابشان برده بود، بیدار شدند و هرکدام مثل اینکه در کار خود غافلگیر شده باشند از جا برخاستند. مدیر بما اشاره کرد که دوباره بنشینیم. سپس رو بمعلم کرد و آهسته گفت: – آقای روژه! این شاگردی است که بشما میسپارمش و بایستی ادامه ...