ماجرا بدینسان آغاز شد در تاریکی شب، به تخته سنگی که با جاده مالرو چندان فاصلهای نداشت، مردی مسلح در کمین نشسته بود. کمر قتل مرد جوانی را بسته بود که آن مرد دیر یا زود از آنجا میگذشت. مرد، پنجتیر انگلیسی خود را روی زانوهایش گذاشته بود. بیصبرانه انتظار میکشید… نیمههای شب صدای سم اسبی که معلوم بود چهارنعل در حرکت است. از فاصلهای نه چندان دور بگوشش خورد. ادامه ...
از در که وارد شدم سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام کنم. همینطوری دنگم گرفته بود قد باشیم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد نگاهش لحظهای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که مینوشت تمام کرد و میخواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشتهب ودم. حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمهاش زیر و رو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و ادامه ...
شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشهی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش میداشت و تکانش میداد میتوانست صدای به هم خوردن دانههای خشکش را بشنود. بوی ماندگی را در بینیاش احساس میکرد. بوئی ترش و شیرین که بر هوا میماسید آن را سنگین میکرد و مانند لایهای از عرق بر پوست او مینشست. دلش میخواست از جایش ادامه ...
دو اتاق تو در تو با سقف گچبُری، در طبقهء دوّم یک عمارت کهنهساز- همانست که میخواست. میخواست جائی باشد که ریشهکن شدن درختها و درختچههای باغچه را ببیند و بود. حسن جان، خیس عرق آمده بود و گفته بود: «تاجالملوک خانم پیدا کردم.» رفته بود و دیده بود- همان بود که میخواست. میشد آوار شدن عمارت کلاهفرنگی را ببیند. ببیند که سروِ بلند اسفندیارخان چگونه سرنگون میشود، کدام دست ادامه ...
اولین کسی که پری دریایی را دید، جرئت نکرد خودش را نشان بدهد. بوبونی پشت پنجرهء رو به راسهء آبادی ایستاده بود. صدا که بلند شد، خیال کرد ناخدا علی از خانی دی منصور واگشته، فانوس را برداشت و توی پنجره گذاشت. راسه خالی بود، خالی و خلوت. بوبونی چرخید، رو به دریا نگاه کرد و ماندا خودش بود، آبی دریایی. توی دریا دایره زنگی به دست، جینگ و جینگ ادامه ...
پنجاه سال – نمیدانم زیاد عمر کردهام یا کم، همین قدر میدانم که پنجاه سال دارم- پنجاه سال دوماه کم. همین زمستان آینده، درست اول چله کوچیکه ، میباید پنجاه تا شمع بخرم و در منزل جشن تولدم را بگیرم – آن طور که خیلیها میگیرند و من هم دیدهام. یا پنج تا شمع هرکدام به نشانه دهسال، به علاوهء یکی کوچکتر. خوب، از کجا معلوم-شاید زنم مثل بعضی خدا ادامه ...
چِک… «خانم ماریا… شما شیفته این بازجو شدهاید؟…» چِک… «مگر چند سالتان است؟ … خانم ماریا…» چِک… «لعنت به تو… آزاد… این قطره را میبینی؟» چِک… «آزاد چی شده؟ به من بگو…» چِک… «مگر نمیدانی؟… نه از کجا بدانم…» چِک… «فرار کرده بود… ترسیده بود…میفهمید آقای بازجو…» چِک… «وای مامانم… سرم… سرم ترکید…» چِک… «نگاه میکرد، نفس نفس میزد… چی شده؟ …» چِک… «هیچی… من… من؟ کارم ساخته است…» چِک… ادامه ...
غروب سنگینی فضای دکان استاد صفی را پر کرده بود. نه روز بود و نه شب. هوا کدر بود. مثل غباری که با دود درآمیخته باشد. در رنگ غلیظ هوا، سیاهیها و لک و پیش دیوار از نظر گم بودند. کورهی کوچک آهنگری خاموش بودف و مختار ایستاده و در فکر بود. خودش شاید ملتفت حال خود نبود. اما جوری بیصدا و مبهوت بالای سر کوره خشکش زده بود که ادامه ...
سایهای دنبالش بود. همان سایهء همیشه. سایهء، خودش را در سایهء دیوار گم میکرد و باز پیدایش میشد. گنده بود، به نظر یوسف گنده میآمد، یا اینکه شب و سایه-روشن کوچهها او را گنده، گندهتر مینمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازهء دو تا آدم معمولی به نظر میرسید. یوسف حس میکرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. ادامه ...
بسیار خوب، این هم دِه. دیروز عصر ریسدم. مدیر بچهها را به خط کرده بود و به پیشباز آورده. بیست سی تایی. وسط میدانگاهی ده. اسمش؟… حسن آباد یا حسین آباد یا علی آباد. معلوم است دیگر. اسم که مهم نیست. دهی مثل همه دهات. یک لانه زنبور گلی و به قد آدمها. کنار آب باریکهای یا چشمهای یا استخری یا قناتی…یعنی که آبادی. با این فرق که من در ادامه ...