در ساعت یازده شب چارشنبهء آن هفته جن در آقای «مودّت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهره او بطور طبیعی همیشه متعجّب و خوشحال است، هرکس میتواند تخمین بزند. آقای مودّت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرحبخش مهتابی، بساط خود را بر سر سبزهء باغی چیده بودند. ماه بَدرِ تمام بود و آنچنان به همه چیز ادامه ...
آن روزی که گاریبالدو، با تیری که به پیشانیاش خورد (سوراخی به اندازه سر سنجاقی و نه حتی به بزرگی یک دکمه)، در میدانی که مثل آینه برق میزد، جلو کافهء سپلندیدو بر زمین افتاد، خواست پیش از مردن برای آخرین بار آنچه را میخواست فریاد بزند. اما زبانش به فرمانش نبود و نتوانست جز غلغلی که به صدای اجابت مزاج یک اسهالی میمانست، چیزی ادا کند، و آن را ادامه ...
خورشید زمستانی از پشت لایههای ابر، پرتو ضعیف شیری رنگ و بیرمقی بر روی شهر کوچک و تنگ میانداخت. کوچهها با بامهای نبشی، مرطوب و پر از جریان هوا بودند. و گهگاه ننوعی تگرگ نرم میبارید که نه یخ بود و نه برف. مدرسه تعطیل شده بود. از میان حیاط سنگفرش و بیرون در نردهای موج بچههای آزاد شده جریان مییافت، تقسیم میشد و به راست و چپ میرفت. شاگردان ادامه ...
معمولا یک زن میتواند آنچه را که میخواهد از یک مرد بگیرد. بشرط آنکه دارای صورت زیبا و اندام قشنگی باشد. بهمین دلیل تصمیم گرفتهام چهار دستمال در سینه خود جای دهم. آنوقت دارای اندام قشنگی خواهم بود. در حقیقت من دختر بالغی هستم ولی کسی از این موضوع مطلع نیست. بعلاوه اندام و شکل ظاهری من بالغ بودن مرا نشان نمیدهد. ماه نوامبر گذشته چهارده ساله بودم. پدرم یک ادامه ...